گاهی جلوی آینه می ایستم ...
خودم را در آن می بینم! ...
دست روی شانه هایش می گذارم ....
و میگویم:
چه تحملی دارد دلت ...
بیـخیـآل خیـآلـت میـشـومـ ...
و مـے سپـآرمت بہ دَسـت "او"
امـآ چہ ڪنـمـ ڪہ "او"
فـقـط یـڪ ضَمـیر "سـوّم شـخص غـآیـب" نیسـت ...
"او" ڪســے اسـت ڪہ ...
تـمـآم هـسـتـے ایـטּ اوّل شـخـص مـُخـآطـب حـآضرَت رآ ...
بہ آتـش ڪشـیـده اسـت ...